شلوغ پلوغ
سلام به همه . به وبلاگ شلوغ پلوغ من خوش اومدین!!!!
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : یه دختره

 در این کادر چیزی ننویسید! / عکس-www.jazzaab.ir

برو ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:7 ::  نويسنده : یه دختره

 در زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود خوبي و بدي ها دور هم جمع شده بودند .ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيم .مثل قايم باشک..............

 

ديوانگي فرياد زد آره قبوله من چشم ميذارم وچون کسي نميخواست دنبال ديوانگي بگرده همه قبول کردند ...................

 ديوانگي چشم گذاشت وشروع به شمردن کرد يک, دو, سه... همه به دنبال جايي بودن تا قايم بشوند......

 نظافت خودش را به شاخه ماه اويزان کرد.خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي شد .اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکز زمين به راه افتاد.دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت!!طمع داخل يک سيب سرخ قرار گرفت .حسادت هم رفت داخل چاه عميقي.........

 ارام ارام همه قايم شده بودند ديوانگي همچنان مي شمرد 73,74,... اما عشق هنوز معطل بود نميدانست کجا برود تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق سخت است......

ديوانگي داشت به عدد 100 نزديک ميشد که عشق رفت وسط يک گل سرخ ارام نشست .ديوانگي فرياد زد دارم ميام ... همون اول تنبلي را ديد تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم بشود .بعدش نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.........

 ديوانگي ديگه خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت وارام در گوش او گفت عشق در ان سوي گل سرخ مخفي شده است .ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه از درخت کند و ان را با قدرت تمام داخل گلهاي سرخ فرو کرد صداي ناله اي بلند شد .......

.عشق از داخل شاخه ها بيرون اومد دستهايش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت شاخه ي درخت چشم هاي عشق را کور کرده بود .........

ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت :حالا من چي کار کنم؟؟چه طوري ميتونم جبران کنم؟؟؟عشق جواب داد :مهم نيست دوست من تو ديگه نميتوني کاري بکني فقط ازت خواهش ميکنم از اين به بعد با من يار باش همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم ...و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام ادم هاي عاشق سرک مي کشند

 
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:6 ::  نويسنده : یه دختره

 داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. 
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد. 
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد . 
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند. 
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد 
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ... 
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟ 
- خدايا نجاتم بده 
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟ 
- بله باور دارم كه مي تواني 
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ... 
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . 
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ... 




و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟ 
درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : یه دختره

 مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • یهههه دنیاااا فکر
  • هر چه می خواهد دلتنگت بگو
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شلوغ پلوغ و آدرس sholoogh-poloogh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 101
بازدید کل : 21068
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ