شلوغ پلوغ
سلام به همه . به وبلاگ شلوغ پلوغ من خوش اومدین!!!!
جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : یه دختره

 

1 – چرا آقایان زمانی که با همسر خود قصد ورود و یا خروج از دری دارند ، می گویند : خانم ها مقدمند و اجازه می دهند که اول همسرشان از در عبور کند؟

الف ) چون حدس می زنند که پشت در ، دره ای ، خندقی ، گودالی ، چیزی باشد!

ب ) چون احتمال می هند که از پنجره بالای در ، گلدانی سنگی در حال سقوط است!

ج ) چون گمان می کنند که پشت در ، حیوانی درنده و گرسنه ایستاده است!

 د ) چون احتمال می دهند خانمشان زودتر از آنها برود ف در را پشت سر خود ببندد و دیگر هم باز نکند

 

2 – شما فکر می کنید که اگر روزی همسر مردی از طبقه ی شصتم ساختمانی سقوط کند و در طبقه پنجاه و هشتم با دست ، میله ای که از دیوار ساختمان بیرون آمده را بگیرد و در هوا معلق بماند ، این مرد برای نجات همسرش چه اقدامی خواهد کرد؟

الف ) به سرعت ، با استفاده از اره برقی درصدد جداکردن میله از ساختمان برمی آید!

ب ) سوسک یا موشی را بر روی دست همسرش می اندازد!

ج ) یک طناب پوسیده را برای بالاکشیدن همسرش به طرف او می اندازد!

د ) با به خطر انداختن جان خود ، هر  طور که شده همسرش را نجات می دهد و سپس این بار طوری او را هل می دهد که به هیچ عنوانی نتواند دستش را به جایی بند کند!

 

3 – چرا به طور معمول ، در تصادفات رانندگی ، میزان صدمه ای که به خانم ها وارد می شود بیشتر از آقایانی است که مشغول رانندگی اند؟!

الف ) چون 5 دقیقه قبل از وقوع سانحه ، آقا خودش را از خودرو به بیرون پرت می کند!

ب ) چون قبل از وقوع سانحه ، کمربند ایمنی خانم دستکاری شده است که عمل نکند!

ج ) چون راننده سعی می کند که خودرواش از سمت چپ با خودروی مقابل برخورد کند!

د ) چون بعد از سانحه مشخص می شود دلیل تشدید جراحات وارده به خانم ، مواد محترقه ای بوده که به دلایلی نامعلوم به دست فردی ناشناس در زیرصندلی او تعبیه شده بود تا با کوچکترین ضربه ای منفجر شود!

جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:29 ::  نويسنده : یه دختره

 تو آدم بیکاری هستی در صورتیکه :
.


.


.

1.عضو فیس بوک باشی!!!
.
.
.
.

2.موبایل داشته باشی!
.
.
.


4-وقتتو واسه خوندن این مطلب تلف میکنی!
.
.
.
.
5- نفهمیدی تو این مطلب شماره 3 وجود نداره؟!!!!!!
.
.

.
.
7-الان چک کردی ببینی که شماره 3 هست یا نه؟!!!!
.
.
.
.

8- شماره 6 کجاست؟!!
.
.
.

9-حالا لبخند می زنی!!!
.
.

.
.
10- شماره 1 کجاست؟
.
.
.
.
11-هه هه هه رفتی چک کنی ببینی شماره 1 هست؟
.
.
.
.
حالا خداییش فکر می کنی آدم بیکـــــــاری نیستی؟؟

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 15:35 ::  نويسنده : یه دختره

 تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگی : " ولم کنین "
تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو 30 سالگی : " حق با شما بود"
تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو 70 سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم...

 

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 15:31 ::  نويسنده : یه دختره

 عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم 

داشت همه بچه ها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببينيد چقدر 

قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد: 

اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله. يکى از بچه ها از ته 

کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرد

 
دیشب یه پشه نیشم زد. پاشدم دنبالش کردم . بالاخره گوشه اطاق خفتش کردم ! اومدم بکشمش ! 

یهوگفت : بابا !! راست میگفت :من باباش بودم ! آخه خون من تو رگهاش بود ! تا صبح تو بغل هم گریه 

کردیم
 
داشتم واسه امتحان میان ترم توو خونه تقلب مینوشتم...یهو دیدم مامانم بالا سَرمه...

اومد تقلب رو پاره کرد..موند چی بگه.......

گفت:ما تو این خونه نماز میخونیم!!!!!
 
آدم و حوا به عنوان اولين انسانها اومدن زمين ديدن چند نفر ديگه ام هستن 

رفتن پيش خدا گفتن اينا كين مگه ما اول نبوديم خدا گفت اونا رو كاري نداشته

باشيد اونا لرن قبل از منم بود
 
مثبت اندیشی یعنی اگه گنجشکی روی سرت خراب کاری کرده، بگی:خدا را شکر که گاو پرواز نمیکنه
 
رفتم تو اتاقم به بهونه ی درس خوندن ، تو فیس بوک بودم و ول میچرخیدم ده دقیقه که گذشت مامانم داد زد چیکار میکنی ؟!!

گفتم دارم درس میخونم ..

هیچی نگفت ، یه پنج دقیقه بعد دوباره گفت چیکار میکنی ؟!!

گفتم درس میخونم دیگــــــــه ..!!

گفت : پس حداقل بیا کتاباتو ببر بهتر متوجه بشی ..!!!
 
با وجود گرانی سکه! دیگه طلاق ندین بلافاصله بکشین! دیه از مهریه ارزونتره
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 15:23 ::  نويسنده : یه دختره

 ساعت ۸ صبح کلاس داریم .منم خمیازه میکشم و دهنم یه متر باز میشه . استاد میگه چیه خوابت میاد؟ پـَـ نـَـ پـَـ میخوام بخورمت


با دوستم رفتیم باغ وحش ، جلوی قفسِ شیر وایسادیم . دوستم میگه: شیرِه ؟ 
میگم:پَــــ نَـــ پَــــ… گربه اس باباش مرده ریش گذاشته! 
 
دارن گوسفندرو قربونی میکنن … یه آفتابه آوردن که بش آب بدن اومده میگه میخوان با آفتابه بش آب بدن؟ 
پـَـــ نــه پـَـــ آفتابه آوردن ببرنش دستشویی استرسش از بین بره ! 
 
بعد از چند ساعت عمل بچم به دنیا اومده با کلی ذوق به بابام نشونش می دم . میگه بچته؟؟؟!! 
میگم پَــــ نَ پَــــ اینو الان از اینترنت دانلود کردم نسخه آزمایشیه واسه تست تا اصلش بیاد!!! 
 
با کمر دولا رفتم داروخونه.گفتم عصا میخوام...گفت واسه کمر دردت؟؟؟!!!
گفتم پ ن پ حضرت موسی کلاس تبدیل اژدها گذاشته دارم میرم اونجا.
 
رفتم خونه. مامانم اومد گفت مدرسه بودی؟ گفتم بله ... گفت خسته ای؟ گفتم بله ... گفت خاک تو سرت دو تا موقعیت پ ن پ برات ساختم ... گفتم احترام به مادر واجبه گفت په نه په
 
به شوهرم میگم من هزار تا خواستگار داشتم میگه به خاطر من ردشون کردی؟میگم پـَـــ نــه پـَـــ با همشون ازدواج کردم دارم کلکسیون شوهر جمع میکنم
 
گاو اول : ماااااااااا !! گاو دوم : مااااااااا ؟؟ گاو اول : پـَـــ نــه پـَـــ اونا !!!!! گاو دوم : آهااااااااااااا ...
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 15:21 ::  نويسنده : یه دختره

 

چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : یه دختره

 سلام به همه چون کینو جون تا حالا از همه بیش تر نظر داد یه پست رمز دار می ذارم واسش حالشو ببره

فقط برا کینو جووووووووووووووووووووون

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
شماره رمز شماره تلفن خونتون!!


ادامه مطلب ...
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 15:42 ::  نويسنده : یه دختره

  

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که

لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت

سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن.در نهایت خانواده ی لاک پشتها

 خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.در سال دوم سفرشان

بالاخره پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند و سبد

پیکنیک را باز کردند.بعد فهمیدند که نمک نیاوردند.جوانترین لاک پشت برای آوردن

 نمک از خانه انتخاب شد.او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا

وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه

 افتاد.سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال.

سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی

ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید .

" دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم "        

 

 نتیجه اخلاقی

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران

به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران

 انجام میدن هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دیم.

 

 

 

دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, :: 18:15 ::  نويسنده : یه دختره

 به ستاره ی قرمز ٣٠ ثانیه با دقت نگاه کنید و بعد روی ورق یا دیوار (حتما باید سفید باشه)نگاه کنید بعد تند تند چشمک بزنین........خیلی جالبه

تتتت
پنج شنبه 3 فروردين 1398برچسب:, :: 15:8 ::  نويسنده : یه دختره

 تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

سلام سلام دوستای شلوغ پلوغ من به وبلاگ من خوش اومدین !!!!!!!!!تصاویر زیباسازی - جدا کننده پستتصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

از هر مطلبی که خوشتون اومد نظر بدین!!!!!!!

لطفا توی صفحات دیگه ی وبلاگ هم برین فکر نکنین فقط همین یه صفحه هست تو صفحه های بعد هم مطلب های جالب گذاشتم متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگمتحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

همین دیگه ........... متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگتصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

متحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگمتحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگمتحرک - جدید - تصاویر زیبا ساز - وبلاگ

فقط نظر یادتون نره...............

 

پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 14:46 ::  نويسنده : یه دختره

 کوچکترین سگ زنده جهان که یک سگ مو بلند ماده و از نژاد سگ های شیهواهوا ( Chihuahua ) می باشد بو بو ( Boo Boo ) نام دارد که در ۱۲ می ۲۰۰۷ اندازه گیری شد و بلندای آن ۱۰٫۱۶ سانتی متر بود.

بو بو :: Boo Boo
خانم لانا السویک ( Lana Elswick ) از ریسلند ( Raceland ) در ایالت کنتاکی ( Kentucky ) آمریکا از این سگ کوچک نگهداری می کند.
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 22:5 ::  نويسنده : یه دختره

 در این کادر چیزی ننویسید! / عکس-www.jazzaab.ir

برو ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:7 ::  نويسنده : یه دختره

 در زمانهاي قديم وقتي هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود خوبي و بدي ها دور هم جمع شده بودند .ذکاوت گفت :بياييد بازي کنيم .مثل قايم باشک..............

 

ديوانگي فرياد زد آره قبوله من چشم ميذارم وچون کسي نميخواست دنبال ديوانگي بگرده همه قبول کردند ...................

 ديوانگي چشم گذاشت وشروع به شمردن کرد يک, دو, سه... همه به دنبال جايي بودن تا قايم بشوند......

 نظافت خودش را به شاخه ماه اويزان کرد.خيانت داخل انبوهي از زباله ها مخفي شد .اصالت به ميان ابرها رفت و هوس به مرکز زمين به راه افتاد.دروغ که مي گفت به اعماق کوير خواهد رفت به اعماق دريا رفت!!طمع داخل يک سيب سرخ قرار گرفت .حسادت هم رفت داخل چاه عميقي.........

 ارام ارام همه قايم شده بودند ديوانگي همچنان مي شمرد 73,74,... اما عشق هنوز معطل بود نميدانست کجا برود تعجبي هم ندارد قايم کردن عشق سخت است......

ديوانگي داشت به عدد 100 نزديک ميشد که عشق رفت وسط يک گل سرخ ارام نشست .ديوانگي فرياد زد دارم ميام ... همون اول تنبلي را ديد تنبلي اصلا تلاش نکرده بود تا قايم بشود .بعدش نظافت را يافت و خلاصه نوبت به ديگران رسيد اما از عشق خبري نبود.........

 ديوانگي ديگه خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت وارام در گوش او گفت عشق در ان سوي گل سرخ مخفي شده است .ديوانگي با هيجان زيادي يک شاخه از درخت کند و ان را با قدرت تمام داخل گلهاي سرخ فرو کرد صداي ناله اي بلند شد .......

.عشق از داخل شاخه ها بيرون اومد دستهايش را جلوي صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون مي ريخت شاخه ي درخت چشم هاي عشق را کور کرده بود .........

ديوانگي که خيلي ترسيده بود با شرمندگي گفت :حالا من چي کار کنم؟؟چه طوري ميتونم جبران کنم؟؟؟عشق جواب داد :مهم نيست دوست من تو ديگه نميتوني کاري بکني فقط ازت خواهش ميکنم از اين به بعد با من يار باش همه جا همراه من باش تا راه را گم نکنم ...و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگي همراه يکديگر به احساس تمام ادم هاي عاشق سرک مي کشند

 
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:6 ::  نويسنده : یه دختره

 داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. 
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد. 
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد . 
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند. 
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد 
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ... 
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟ 
- خدايا نجاتم بده 
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟ 
- بله باور دارم كه مي تواني 
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ... 
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . 
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ... 




و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟ 
درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : یه دختره

 مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • یهههه دنیاااا فکر
  • هر چه می خواهد دلتنگت بگو
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شلوغ پلوغ و آدرس sholoogh-poloogh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 104
بازدید کل : 21071
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 28
تعداد آنلاین : 1

دریافت همین آهنگ